این روزها مستم. چتم. از طرفی حالم خوبه و از طرفی حال آدمها رو ندارم. دکتر میگه عصبانی ام. من همیشه عصبانی بودم. من یه مرد عصبانی ام. چیز جدیدی نیست. ویروس رفته تو زبونم فقط. همین حالا حال علی رو ندارم در صورتی که فقط اون حاضر شده بیاد پیشم. شایدم از سر ناچاریش. خودم گفتم بیاد و خودم دوست دارم نباشه. کمتر حرص میخورم. شاید حتی نمیخورم. هرچی شد شد. من کار خودمو کردم. دیگه میخوام بشینم صندلی عقب و دنیا هر جا رفت رفت.
و بالاخره بعد از سالها......این روزها مستم. چتم. از طرفی حالم خوبه و از طرفی حال آدمها رو ندارم. دکتر میگه عصبانی ام. من همیشه عصبانی بودم. من یه مرد عصبانی ام. چیز جدیدی نیست. ویروس رفته تو زبونم فقط. همین حالا حال علی رو ندارم در صورتی که فقط اون حاضر شده بیاد پیشم. شایدم از سر ناچاریش. خودم گفتم بیاد و خودم دوست دارم نباشه. کمتر حرص میخورم. شاید حتی نمیخورم. هرچی شد شد. من کار خودمو کردم. دیگه میخوام بشینم صندلی عقب و دنیا هر جا رفت رفت.
لومان دماوند فروش خانه قدیمیخدا نکنه آدم محتاج یه آدم دیگه بشه. بعد دکتر میگه چرا فیک. فیکه دیگه. همه این روابط از سرش ته تهش فیکه. رفاقت و اینا کصشعره. آدم خودشه و خودش. تنهاست. والسلام.
سرمقاله روزنامه شیراز نوین 15 مرداد ماه 1399لابد تمام این سالها اینقدر تلاش کرده و نشده که حالا اینقدر بی خیال روزها را سر میکند. این را میشود از عصبانی شدنهایش وقتی مسئله واقعا بزرگ نبود هم فهمید. انگار همیشهی خدا منتظر بهانه بود تا با یکی دعوا کند. یا از قصد کارها را انجام نمیداد تا بهش ازش بپرسند چرا فلان کار را نکردی تا شروع کند برای بار هزارم قصهی سالهای قبلش را تعریف کند که چه تو سریهایی خورده و چهها شنیده و چه کارها که مجبور شده بکند. حالا هم دست آخر بی کس و کار، بی اندوخته و بی دوستی مانده بود و دیگر کاری از دستش بر نمیآمد. همین چند نفری که از سر دلسوزی هم کمکش میکردند را به زودی با این اخم و تخمهاش فراری میداد.
یک عدد موزیک ویدئو از وکالوید @-@در من زنی ست. صبح بیدار میشود، دوش میگیرد، آرایش میکند و به خیابان میرود و بی هدف قدم میزند.
از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود!در کفیده ترین روزای اخیرم. دلم صحبت طولانی میخواد، سکس طولانی میخواد و خواب طولانی. دلم میخواد برم تو خونهی کوچیکم و یه تخم مرغ برا خودم درست کنم و یادم بیاد کسی آدرس منو نداره و غمگین بشم. شاید باید برگردم.
از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود!ساعت شیش صبحه. چند تا زن و یه مرد و انگاری یه بچه دو ساعتی هست بیرونن و دارن بحث میکنن. رفتم وایسادم پشت در. شاتوت کندم و خوردم و به حرفاشون گوش دادم. هیچی سر در نیاوردم. ۵ صبح، یه همچین جایی، اومدن چیکار؟ دوس داشتم برم بیرون فضولی ولی جرات نکردم.
شب خیز یه آدم نیست، یه فلسفه ست.یادم بمونه فرقی نمیکنه برادر و بابا و رفیق. همهی آدمها، خودشون، و فقط خودشون رو مرکز دنیا میبینند. یادم باشه اصلا ممکن نیست اونها من رو بفهمند. یا بعبارتی من اونهارو. این تلاش برای فهمیدن آدمها در اصل میرسه به اونجا که بفهمی اصلا نمیشه فهمید. آدمها فقط بیرون بقیه رو میبینند و این تصویر، فاصله خیلی زیادی داره با درونشون. تنها ابزار آدم یعنی کلمات هم به شدت ناقص اند و پر از سوتفاهم. تازه اگه حرفی زده بشه.
آیا آنتیفا نقشی دراعتراضات اخیر آمریکا دارد؟دارم هی پا به پای نرفتن صبوری میکنم
صبوری میکنم تا تمام کلمات عاقل شوند
صبوری میکنم تا ترنم نام تو در ترانه کاملتر شود
صبوری میکنم تا طلوع تبسم، تا سهم سايه، تا سراغِ همسايه ...
صبوری میکنم تا مَدار، مُدارا، مرگ ...
تا مرگ، خسته از دقالبابِ نوبتم
آهسته زير لب ... چيزی، حرفی، سخنی بگويد
مثلا وقت بسيار است و دوباره باز خواهم گشت!
تعداد صفحات : 0