همهی این سالها فکر میکردم زندگی جوری پیش میرود که معلق میمانم. نه. تعلیق را من به ارث برده ام.
یه نفر ... :))من از بچگی کتاب خواندم. دلیلش هم همین فرشید بود که سالها بعد شد بلای جانمان. خانه پر کتاب بود. من نمیدیدم بخواند(شاید جای دیگری میخواند) ولی هرچی کتاب خوب بود را داشتیم. بعد که ازدواج کرد همه را برد و یک اتاق خانه شان شد کتاب خانه. من وقتی بار اول رفتم خانه شان فکر کردم مگر میشود زندگی بهتر از این؟ حتی از فانتزیهای من هم قشنگ تر بود. دو تا جوان عاشق و رعنا با دنیا جنگیده بودند و ازدواج کرده بودند، آمده بودند سر خانه زندگی شان و حالا در کنار هم یک اتاقشان را شبیه محراب مطالعه و خودشناسی درست کرده بودند. همه چیز رویایی و بی نظیر. زوجی که هیچ خلافی نداشتند و اگر روزی در کنار هم میدیدی شان، از شور و شوقشان معلوم بود اگر همین حالا موفق نباشند به زودی هر چه میخواهند به دست میآورند. به دست هم آوردند. بعد یک سال از یوسف آباد رفتند جردن. اتاق کتاب خانه شان دو برابر شد. بچه دار شدند و چه اولین نوهی شیرینی. بهترین آموزشها و نورچشم همه. زندگی ازین بهتر میشد؟ حالا این زوج ما از بی ماشینی، طی چند سال رسیده بودند به ماشینهایی که ما از نشستن تویشان هیجان زده میشدیم. همسرش غذاهایی میپخت که ما گاهی بی اغراق خوردنش را بلد نبودیم. طوری با هم عاشقانه بودند که عکسهای لحظات قشنگشان کل دیوار اتاقشان را پر کرده بود. با هم رفتند شاخ آفریقا. الان نهها. سالی که رفتند اصلن تور نداشت آنجا. من آن موقع فکر میکردم شاخ آفریقا کلمهی من در آوردی ست. اینها را میگویم که ببینید چقدر جلو بودند. از ما. از مردم شهر. از هم سن و سالهاشان. از قصههای عاشقانه حتی.
خسته ولی رو پالابد وقتی گفتی به جای اینهمه رفت و آمد پولت را جمع میکردی تا حالا یه خونه خریده بودی باید میزدم توی دهنت. بعضی وقتها آدم یک صحنهی سوررئال را توی سرش اجرا میکند. من وقتی تصورش کردم، خون از دهانت پاشید روی سنگهای سفید اوپن آشپزخانه.
دیپلم نظام قدیم 1امروز یک هلیکوپتر جلوی در زیر زمینی که توش هستم فرود آمد. بادش همه درختها را خم کرده بود و ترسیدم بودم نکند این شاخ و برگها به شیشهها بخورند و بشکنند و داخل را به گند بکشند. چند دقیقهای طول کشید تا خاموش شد و بعد دو تا انسان بند انگشتی (یک مرد و یک زن) پریدند پایین. اگر هنوز پرهها میچرخید حتما باد میبردشان. اول فکر کردم سنجابی چیزی هستند. جلوی در که رسیدند مرده کرواتش را مرتب کرد و اشاره کرد در را باز کنم. با احترام بلندشان کردم و گذاشتمشان روی مبل. لباس مینیاتوریشان رسمیمیزد. زن گفت بیا بشین در هر صورت نمیتوانی از ما پذیرایی کنی اینجا همه چیز خیلی بزرگه. من با خودم فکر کردم شاید خواب باشم هنوز. سعی کردم فکر کنم موادی چیزی مصرف کرده ام یا نه. مرد گفت: خیلی وقت نداریم. متاسفانه خبری برای شما دارم. پدرتان فوت شده. خانمش یا همکارش گفت: البته پدرتان در دنیای خودمان. تسلیت میگیم. من که نمیتوانستم چیزی که میبینم را باور کنم گفتم: دنیایی خودمون؟!
تیر غم از شست دنیا رستهست (#بنفشه_انصاری_پرتو)وقتی داشتیم جدا میشدیم میم شب آخر آمد دم در که جدا نشویم.گفت کار بزرگی کردم که آمدم تو مگه چیکار کردی؟. سوار ماشین اش شده بود از پونک آمده بود فاطمی. یادم افتاد من دو سال توی کوران مهاجرت صبوری کردم. سه شیفت کار و درس. و در اوج همه چیزم را گذاشتم کنار خیابان و یازده هزار کیلومتر برگشتم که رابطه را نجات دهم. و بماند که بعدش نشد که برگردم به آن شرایط.
بگذار تا مقابل روی تو بگذریمآخرم مریضم کرد. این فکر و خیال آخر انداختم. رفتن حتی اگر موقت هم باشد حالا من را یاد تمام نخواستنها، تمام تنهاییها و تمام خودخواهی آدمها میاندازد. من اینقدر چمدان بسته ام که تک تک حسهای اطرافیانم را میشناسم. چه دلتنگیهاشان را که قشنگ است و چه خودخواهیهاشان که تلخ. که سم میشود توی رگهام.
یادت باشه خدا همیشه مواظبته !بعد شهرام آمد نشست روبروی من. چشماش کاسهی خون بود. گفت: ببین امیر، یه بار دیگه بخوای بازی در بیاری و ادای رفتن در بیاری و بعد از چند ماه برگردی، خودم ناکارت میکنم. گفتم: آخه.. داد زد که: آخه بی آخه. دست بردار. برو بشین زندگیتو بکن الاغ. همه میخوان جا تو باشن. تو هم خودتو داغون کردی با این رفت و اومد هم مارو.
سرمقاله روزنامه شیراز نوین 16 شهریور ماه 1399تعداد صفحات : 0